خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

تنهایی

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۲۳ ب.ظ

درود!

من اون موقعی که این وبو ساختم قرار  بود انشاهامم توش بنویسم...

این انشاهه رو یه سریا خعلی تعریف کردن ازش،گفتم بذارم دیگه!

 

 

موضوع:"تنهایی"

 

سکوت سنگینی اتاق را فرا گرفته بود... اتاقی که زمانی پر از صدای خنده و شادی بود...فضای اتاق به قدری سنگین بود که در لحظه ی اول حس میکردی وارد قبرستان شده ای؛و واقعا فکر خوبی بود تشبیه این اتاق به قبرستان...اتاقک تبدیل شده بود به قبرستانی از خاطرات...خاطرات کودکی غمگین که گوشه ی اتاق به تنهایی مشغول بازی با انگشتانش بود...

کودکی که مدت ها بود لبخند به لبش نیامده بود...کودکی که چشمانش،لبریز از اشک بود...این کودک،زمانی دخترکی شاد بود،همان زمانی را میگویم که زلزله باعث مرگ پدر و مادر و خواهر بزرگش نشده بود...مگر این دخترک پنج ساله چقدر ظرفیت داشت؟دید که جسد خانواده اش را بردند،ولی از مخفیگاهش بیرون نیامد...آخر پدر قبل از مرگش به او گفته بود:"دخترم...از اینجا بیرون نیای ها...اینجا امنه،مطمئن باش که زخمی نمیشی" و دختر با لبخند شیرینی به پدرش گفته بود:"چشم بابایی...مطمئن باش نمیام بیرون"

دخترک،به خاطراتش می اندیشید؛ناگهان یاد حرف مادرش افتاد: "عزیز دل مامان، یادت باشه هر وقت که از چیز ترسیدی یا شب ها که همه خوابن از خواب بیدار شدی و حس کردی تنهایی، با خدا حرف بزن...خدا خیلی مهربونه..."

دختر کوچولو شروع کرد به درددل کردن با خدا:

« خدایا...مامانم میگفت تو خیلی مهربونی...من اون روز دیدم که بابا و مامان و آبجی خوابیده بودن رو زمین و از سرشون خون میومد، چند نفر که سفید پوشیده بودن اومدن و بردنشون؛ نمیدونم کجا بردنشون؛ ولی خداجون، اینو میدونم که الان خیلی تنهام...مامانی میگفت تو همه جا هستی و همیشه پیش منی...خدا جونم،الان دیگه آبجی نیست که برام کتاب بخونه....مامان هم نیست که موهامو ببافه...بابایی هم نیست که باهام توپ بازی کنه...خداجون، میشه تو بیای پیشم؟ من چند روزه که تنهام،مجبور شدم از اون میوه ها و خوراکی هایی بخورم که ازشون بدم میومد، مجبور شدم تنهایی بازی کنم، مجبور شدم موهامو خودم شونه کنم،تازه چند روزه که موهامو نشستم و نرفتم آب بازی....خدایا،میشه بیای پیشم موهامو ببافی؟اصلا اگه سخته برات، تو نیا؛ بگو کجایی، خودم میام پیدات میکنم....»

دخترک در افکار خودش غرق بود که از پشت پنجره صدای پرنده ای را شنید،بعد از مدت ها لبخند زد،با خودش فکر کرد که این پرنده خداست و آمده که پیشش بماند...

دوید سمت پنجره اما لبخندش تبدیل به گره ای شد میان ابروان زیبایش؛قدش به پنجره نمیرسید! با ناراحتی برگشت تا سرجایش بنشیند که چشمش به چهارپایه نارنجی رنگش افتاد،همان چهار پایه ای که همیشه زیر پایش میگذاشت تا شکلات های بالای قفسه را بردارد و بخورد...

دوباره وجودش سرشار از شادی شد و چشمانش برق زد؛چهار پایه را برداشت و پنجره را باز کرد؛خم شد تا پرنده ای که مقابل پنجره روی شاخه ی درخت نشسته بود را بگیرد...پرنده پر زد و بر شاخه ای دورتر نشست،دخترک خندید، به گمانش خدا میخواست با او بازی کند...

بیشتر خم شد...دستش فقط ذره ای با پرنده فاصله داشت؛با خود گفت:"فقط یکم دیگه مونده."

دخترک جلوتر رفت...در همین حین به آسمان پر کشید...شخصی دید که دخترک بر زمین افتاد، اما فقط خدا بود که دید دختر به سوی آسمان پرواز کرد و رفت....رفت که دیگر تنها نباشد؛ رفت که با خدای مهربانش بازی کند...

و این خدا بود که از آن پس موهای این دخترک پنج ساله را بافت...

 

 

 

 

پ. ن:خب....من نمیدونم به جز ملیکا کس دیگه ای هم میاد اینجا یانه....به هر حال....هرکی اومد(مخصوصا ملیکا!!!:دیــــ)لطف کنه نقد کنه!!!

پ.ن2:یه نفر وقتی اینو میخوندم سرکلاس گریه کرد!!!!یا من خیلی با حس خوندم یا اون خیلی جو گیر شده!

پ.ن3:عیدتون مبارک.....

  • ۹۲/۰۸/۰۱
  • ع. ا.

نظرات  (۹)

خ قشنگ بود پ.ن2 : اون خ جوگیر نشده بود ک گریه میکرد..
پاسخ:
مرسی دوسی...لطف داری... پ.ن.‌‌۲:
  • ملیکای نقاد ( نقد کننده ! ) ! :دی
  • وای عطیهههههههههه ! محشرههههههههه ! الان باور می کنی دارم زار که چه عرض کنم ، عررررررر ( ! ) می زنم ؟ ! کلی وخت بود که این حس ناراحتی خاصو نداشتم که بشنیم گریه کنم ولی عوضش الان حسابی تخلیه شدم ! مرسی ! خیلی خوبه ! خیلی حس خوبی می ده ! متاسفانه ایراد پیدا نکردم که نقد کنم ! حالا بذا بازم بخونم اگه به موردی بر خوردم 100% می نویسم برات ! + از این به بعد هر هفته باید یه انشا بنویسی بذاری همین جا که هم قلمت تقویت شه هم ما به یه نون و نوایی برسیم ! ( یا به عبارتی فیضی ببریم ! ) اگرم ننویسی تنبیه می شی ! بعد مجبوری هفته ای دو تا بنویسی ! حالا دیگه هر جور خودت راحتی . . . × بازم می گم عالیییییییییییییییییییییییییییییییی بود ! ینی اصن هر چی بگم کم گفتم ! آخه من موندم ! تو همچین می گفتی خوش به حالت که انقد قشنگ می نویسی هر کی ندونه فک می کنه حالا چه خبره ! الان یکی باید بیاد اینو به خودت بگه ! آها راسی ! همین الان یه نقد به چشم افتاد ! اون خط آبیه هست ، فک کنم اگه به جای فعل "بافت" بنویسی "می بافت" بهتر باشه ! همین دیه ! فردا م
    پاسخ:
    وای ملیکا!نه دیگه در این حد! وااااای...در این حد؟تخلیه شدی؟خواهش!مرسی....ینی هم غمگینه هم حس خوبی میده؟من ندرکیدم!بهله...باید بنویسی! +هر هفته که یه انشا مینویسم...بستگی داره خوب باشه یا نه...اگه خوب بود میذارم حتما!بعدشم تو که لالایی میخونی چرا خودت خوابت نمیبره؟آخرین باری که آپ کردی کی بود؟ × منم بازم مگم دیگه نه در این حد! بابا شرمنده میفرمویی!ولی خو خیلی فرق دارن با نوشته های تو! آها...نقد خوبه....نقد کن!
    اواااااا ! چرا کامنت من اون پایینش نیفتاده ؟ ! چه قد این پرشین بلاگ بی تربیته ! حسِ خوبِ ناراحت کننده ی مطبوعی می ده ! بهله ! چرا اتفاقاً دقیقاً در همین حد ! اصن جرئت داری بگو نه ! + نه دیگه ! باید بذاری ! حالا اگه نخواستی بقیه بخونن بذار تو ادامه مطلب پسوردشم اختصاصی فقط به خودم بده ! همین الان آپ می کنم ! × منم بازم می گم دقیقاً در همین حد ! خخخخ ! ارادت ! نوشته های هر کس تفکرات و عقیده های شخصیشه ! به خاطر همین نوشته های آدما با هم فرق داره ! هر کدوم تو سبک خودش منحصر به فرده ! اتفاقاً منم یه زمانی همین شکلی می نوشتم ! یکیشم تو وبم هست ! فقط مال خیلی وخ پیشه ! اسمشم اینه : "قصه ی یک آدم برفی که عاشق آفتاب شد" به نظرم خیلی طرز نوشتنش مثه اینه ! ینی کلاً موضوع و محتواش یکیه ؛ هر دوتاش یه منظورو می رسونه ! ( به نظر من البته ! )
    پاسخ:
    ادامه ی اون جمله معلومه چی میشه دیگههوووووی درس بحرفااا....بلاگفا بیتربیته!سم این حس بشه "خونارمطب"....ترکیبی از خوب،ناراحت کننده،و مطبوع...باشه بابا کشدی خودتو!بیا منو بخور!!!! + باشه با این پیشنهادت موافقم...هرچند زیاد کسی نمیاد اینجا ولی خو برات میذارم و با رمز مینویسم! اومدم دیدم آپتو ×باشه باشه تسلیم واو...الان تخصصی حرف میزنی ینی؟؟؟بابا زیر دیپلمی حرف بزن...دیگه به ما نمیخوریاااا!!! الان میام پیداش میکنم میخونم.....
    خدا یا تا پاکم نکردی خاکم نکن ای دوست تا خاکم نکردی ترکم نکن... مثل همیشه با احساس بود خیلی تاثیر گذار بود. موفق باشی
    پاسخ:
    قشنگ بود این تیکه متنه..... مرسی....باسپاس از نظر!
    http://togetterinnight.blogfa.com/1392/05 لینکم کن عزیز!
    وای خیلی زیاده روزی که انشا دارین بگو بیام که توام با حس بخونی
    پاسخ:
    اینو قبلا خوندم...بعدنا میام میخونم برات(هر وخ تو بیکار بودی...)
    عطیه اون بالاییه همونه که وعده داده بودی دیه ؟ !
    پاسخ:
    نه این اون نیس....اینو همین جوری نوشتم...اون انشاهه رو بعدن مینویسم...
    اخییییییییییییییییییییییییخیلی قشنگ  بود
    پاسخ:
    مرســــــــــــــــــی!!!
    اون negR که من نیستم..؟ آخه می دونم قبلا با اون اسم نظر می ذاشتم...😶
    + قلبم له شد.
    پاسخ:
    چرا چرا تویی :)) چون نگار دیگه ای وجود نداشت. مطمئنم خودتی :))
    + سکوت میکنم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی